نمک پاشیدن: کوته ز شوربختی ما شد شب وصال چندانکه زد نمک دل ما بر کباب صبح. نعمت خان (از آنندراج). این چه نمک بود به داغم زدی بوی بهاری به دماغم زدی. وحید (از آنندراج)
نمک پاشیدن: کوته ز شوربختی ما شد شب وصال چندانکه زد نمک دل ما بر کباب صبح. نعمت خان (از آنندراج). این چه نمک بود به داغم زدی بوی بهاری به دماغم زدی. وحید (از آنندراج)
کنایه از گریختن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) : چون عشق بدست آمد تن کور کن و خوش زی چون عقل بپای آمد پی کور کن و خم زن. سنائی (از جهانگیری). پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد دردا که هیچگونه غمت خم نمی زند. سیدحسین غزنوی. آن دادگستری که ز تأثیر عدل او باز و عقاب خم زند از کبک و از غراب. سوزنی (از آنندراج). وقت هزیمت چو خصم خم زد و از بیم جان گه ره و بیره برید گه که و گه در شکست. انوری. ، کنایه از خم کردن سر. (آنندراج). - خم زدن ترازو، کنایه از میل کردن کفۀ ترازو بود بطرفی بسبب گرانی وی. (آنندراج) : ترازو هیچ جانب خم نمی زد سر مویی کشیدن کم نمی زد. زلالی (از آنندراج)
کنایه از گریختن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) : چون عشق بدست آمد تن کور کن و خوش زی چون عقل بپای آمد پی کور کن و خم زن. سنائی (از جهانگیری). پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد دردا که هیچگونه غمت خم نمی زند. سیدحسین غزنوی. آن دادگستری که ز تأثیر عدل او باز و عقاب خم زند از کبک و از غراب. سوزنی (از آنندراج). وقت هزیمت چو خصم خم زد و از بیم جان گه ره و بیره برید گه که و گه در شکست. انوری. ، کنایه از خم کردن سر. (آنندراج). - خم زدن ترازو، کنایه از میل کردن کفۀ ترازو بود بطرفی بسبب گرانی وی. (آنندراج) : ترازو هیچ جانب خم نمی زد سر مویی کشیدن کم نمی زد. زلالی (از آنندراج)
طبل زدن. نواختن طبل. نواختن چوب بر تخته. عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر: ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست. خاقانی
طبل زدن. نواختن طبل. نواختن چوب بر تخته. عمل پاسبانان شبگرد در بیدار ساختن پاسبانان با نواختن چوبی به چوب دیگر: ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست. خاقانی
دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن. (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه چنبگ زند چو خرس. خاقانی. در تماشای دل بدگوهران میزدی خنبک بر آن کوه گران. مولوی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون من اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. ، مسخره کردن. تمسخر کردن: پر ز سرتا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه. مولوی. چون ملائک مانع آن می شدند بر ملائک خفیه خنبک می زدند. مولوی. ، دمبک زدن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)
دست زدن و اظهار فرح و سرور و مستی کردن و تنبک زدن. (ناظم الاطباء) : خنبک زند چو بوزنه چنبگ زند چو خرس. خاقانی. در تماشای دل بدگوهران میزدی خنبک بر آن کوه گران. مولوی. گوید او محبوس خنب است این تنم چون من اندر بزم خنبک می زنم. مولوی. ، مسخره کردن. تمسخر کردن: پر ز سرتا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه. مولوی. چون ملائک مانع آن می شدند بر ملائک خفیه خنبک می زدند. مولوی. ، دمبک زدن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)